Lotus Photo

نوشتن جدی برای من از دوازده سالگی شروع شد. نویسندگی نه ، نوشتن. از همون روزی که بابای سایه همکلاسیم رو کشتن. پدرش راننده ماشین سنگین بود و توی جاده کشته بودنش. جزئیاتش رو یادم نیست یا شاید اون زمان اصلا جزیاتش رو به ما نگفتن اما خوب یادمه چقدر تحت تاثیر اون جریان قرار گرفته بودم . همون شب اومدم خونه و تو دفترم نوشتم. یه دفتر خاطرات قفل دار که اون روزا خیلی مد بود و منم سال قبلش از یکی کادو گرفته بودم. از همون موقع نوشتن برام جدی شد . اینکه هر شب بیام مثل خواهرم قبل خواب یه چیزایی بنویسم . از شرح وقایع روز گرفته تا حسم به دنیا و آدما. دفتر پشت دفتر. دیگه دفترهای کوچولوی قفل دار و فانتزی جواب نمی داد . سررسیدهای جادار و قطور گزینه بهتری بودن. چون هر چی می گذشت بیشتر معتاد نوشتن میشدم . اغلب نوشته هام اول شخص بودن و یه مخاطب داشتن که اونم دفترم بود که گاهی اسم داشت و گاهی نه . حتی یادمه یه بار که خونه خاله ام مهمون بودم و همه خوابیده بودن و چراغ همه جا خاموش بود رفتم توی راهرو و برای اینکه کسی رو بیدار نکنم چراغ دستشویی رو روشن کردم و توی نورش که افتاده بود توی راهرو نوشته اون روزم رو نوشتم و بعد خوابیدم.
اینطوری شد که نوشتن شد راهی برای یافتن خودم . درک احساسم. به این شکل که وقتی چیزی پیش میومد یا احساسی داشتم که گیجم میکرد تا نمینوشتمش انگار ازش سر درنمیآوردم. یعنی یه جورایی با نوشتن ، مسائل رو برای خودم توضیح میدم و آخرش میگم: آهان از اون نظر!!
این روند غیر از کاغذ توی مغزم هم ادامه داره یعنی تو طول روز هم وقایع رو توی مغزم برای خودم می نویسم یا بهتر بگم با صدای خودم می خونم. راستش انگار یه فیلمه که صدای خودم اغلب داره روش نریشن میگه.
یه وقتایی هم نوشته ها مخاطب بیرونی پیدا میکرد. واسه اینکه بعضی حس ها رو به بعضیها منتقل کنم یا حرفم رو بزنم. خلاصه که راه ارتباط من با دنیا و بیشتر از همه خودم نوشتن بوده و هست . رویای نویسنده شدن چیزی بود که همیشه توی دریای نوشته هام موج سواری میکرد. بالا و پایین میرفت و منو هیجانزده به سمت خودش میکشید اما مثل اغلب رویاهام که بیش از همه خودم جدی نگرفتمشون فقط براش دست تکون دادم و گذاشتم واسه خودش بازی کنه .
نمیدونم اینو واسه چی گفتم و اصلا واسه چی اینجا می‌نویسمش ولی احتمالا بازم قراره چیزی رو به خودم یادآوری کنم . یا چیزی رو به شما

ارسال یک نظر